سامانه پیامک ما : 3000186556
عضویت / ورود اعضاء
دکتر احمد هجرتی
مشخصات فردی :

سطح تحصیلات: متخصص جراحی
نام پدر: محمدقلی
تاریخ تولد: 1334/02/31
محل تولد: اردبیل
تاریخ شهادت: 1365/10/10
محل شهادت: سومار

زندگی نامه :

چرخ روزگار در گردش بود. روزها، هفته‌ها، ماه‌ها و سال‌ها از پی هم می‌گذشت. حاج عسگر هجرتی در شهر اردبیل مایه و مسکنی داشت. گویا از جایی هجرت کرده و در شهرستان اردبیل توطّن گزیده بود. وی فرزندانی داشت. یکی از آن‌ها «محمدقلی هجرتی» بود.
محمدقلی تا ششم ابتدایی قدیم آن زمان درس خوانده بود. وقتی دوران کودکی و نوجوانی را سپری می‌کند و به پلّه‌های بلند و غرورآمیز جوانی می‌رسد، پدرش برایش آستین بالا می‌زند تا سنّت پیامبر را به جا آورد. نظر محمدقلی را جویا می‌شود، او هم به نظر پدرش مهر تصدیق می‌زند.
حاج عسگر برای پسرش دوشیزه «خانم باجی عالمی» دختر حاج شیخ اسحاق عالمی را که یکی از روحانیون معروف اردبیل و پیش نماز مسجد «ایلدرم شاه» بود، پیشنهاد می‌کند. محمدقلی هم می‌پذیرد و با دوشیزه خانم باجی ازدواج می‌کند و زندگی مشترک خود را در محله تازه میدان اردبیل آغاز می‌کنند. محمدقلی به شغل بزّازی (پارچه فروشی) در بازار قیصریه اردبیل می‌پردازد و خانم باجی به خانه داری.
از آنجا که پدر خانم باجی روحانی بود و کتاب مقدس قرآن کریم یکی از کتاب‌های آشنای طاقچه‌ی خانه‌شان بود، خواندن قرآن را از پدرش یاد گرفته بود. اهل نماز بود. از تأثیر نماز و قرآن کریم در زندگی خود خیلی بهره‌ها می‌جست.
محمدقلی هم اهل نماز و قرآن بود. سپیده‌دم، نماز صبح را می‌خواند. بُقچه‌ی صبحانه‌اش را بر می‌داشت، با بدرقه‌ی همسرش و با ذکر خدا راهی مغازه بزّازی می‌شد. وقتی که به دَمِ مغازه می‌رسید، قبل از این که دست به قُفل مغازه ببرد، نام خدا را بر زبان جاری می‌کرد. از خداوند طلب روزی حلال می‌نمود. سپس قفل مغازه را باز می‌کرد و مشغول کسب و کار می‌شد.
سرِ شب، شکر گویان به درگاه خداوند به جهت بَرات روزی حلال مغازه را قفل کرده، با دست ِ پُر راهی خانه می‌شد، با کلام خسته نباشید همسرش، خستگی از تنش می‌رفت. بچه هایش به دورش جمع شده، غرق بوسه و نوازش پدر می‌شدند.
باز روزها و هفته‌ها، ماه‌ها و سال‌ها سپری شد. سال 1334 شمسی بود. محمدقلی و خانم باجی صاحب هشت فرزند شده بودند؛ چهار پسر، چهار دختر؛ عباسقلی، داود، لطیفه، طاهره، ملیحه، عزیز، عظیم و ثریا. در طول نزدیک 20 سال در تربیت فرزندانشان کوشیده بودند.
بهار سال 1334 شمسی بود. خانم باجی برای آخرین و نهمین فرزندشان باردار بود. فروردین ماه با هوای خنک و سرسبزی‌هایش می‌گذرد. اردیبهشت، عروس ماه‌های فصل بهار فرا می‌رسد. روزهایش یکی پس از دیگری سپری می‌شود، آخرین روزش بود. سی و یکمین روز اردیبهشت.
نه ماه انتظار به پایان می‌رسد. درد زایمان به سراغ خانم باجی می‌آید. همسرش به سراغ قابله‌ی محله می‌رود. قابله، چارقد به سر کرده، بُقچه به دست بر بالین خانم باجی حاضر می‌شود. با ذکر نام خدا و توکل بر او مشغول کار می‌شود. پس از چند دقیقه با عنایت خداوند و همّت قابله صدای نوزاد در فضای خانه می‌پیچد؛ نوزاد پسر.
قابله نوزاد را در پارچه‌ی سفید تمیزی پیچیده، در کنار مادرش قرار می‌دهد. خانم باجی هم که صورتش خیس عرق بود، تازه به خواب پس از زایمان که به سراغ زائو می‌آید، رفته بود. قابله دستش را با آب گرم و صابون شُسته، با احساس رضایت از کارش، بُقچه‌اش را برداشته راهی خانه‌اش می‌شود. دم در با محمدقلی روبرو می‌شود و می‌گوید: «خدا را شکر کن. به تو یک پسر سالم و بی‌نقص عطا کرده است.» محمدقلی هم با اظهار خوشحالی دست به جیب برده، مبلغی را به عنوان مژدگانی و اُجرت به قابله می‌دهد. محمدقلی پس از شُکر به درگاه خدا، مصداق «لَم یَشکُرُ المخلوقَ، لَم یشکُرُ الخالق» آداب سپاس و تشکر از قابله را به عمل می‌آورد. قابله هم مُژدگانی را در پَرِ شالش قرار داده، خداحافظی می‌کند و می‌رود. محمدقلی آرام و قرار نداشت، می‌خواست همسرش را ببیند. دَرِ اتاق را باز کرده، به کنار همسرش می‌رود. می‌بیند که به خواب رفته، فرزند نو رسیده هم در پارچه سفیدی پیچیده شده، در کنار همسرش است؛ صحیح و سالم. دست به درگاه خداوند بلند کرده، خدا را شکر می‌گوید و اتاق را ترک می‌کند. ده روز می‌گذرد. نوبت می‌رسد که برای این نورسیده اسم با مسمایی انتخاب شود. محمدقلی با قرآن کریم مأنوس بود. بیشتر اسامی فرزندانشان را از قرآن و از صفات خداوند انتخاب کرده بود مانند: عزیز، عظیم، لطیفه و طاهره. این بار هم برای فرزندش اسم عزیز و گرامی‌ انتخاب می‌کند؛ «احمد» به معنی ستوده‌تر و حمیده‌تر و اسم‌ مبارک پیامبراکرم9 در قرآن کریم، «اِسمُهُ احمد». برایش به همین نام و به شماره 77772 از ثبت احوال شهرستان اردبیل شناسنامه می‌گیرد.
احمد در میان یک خانواده‌ی تقریباً پر جمعیت اما گرم و صمیمی زیر نظر پدر و مادرش رشد و نمو می‌کند. می‌نشیند، پاورچین می‌رود، می‌ ایستد، راه می‌رود. در هر یک از این مراحل قند در دل پدر و مادرش آب می‌شد و به فرزندشان فخر می‌کردند. انگار عشق و علاقه‌ی خاصی به احمد داشتند.
احمد دوران خُردسالی، همان شش سال اول زندگی‌اش را در رﺅیای بچگانه سپری می‌کند. قدم در دره‌ی کودکی می‌نهد.
سال 1341 شمسی بود. زمانِ آن می‌رسد که برای کسب علم و دانش و کاشتن نهال آن در قلب و جانش راهی مدرسه شود. در مدرسه‌ی جعفری اسلامی برای اوّل ابتدایی ثبت نام می‌گردد. او به درس و مدرسه علاقه‌مند بود و با عشق و ولع در مدرسه حاضر می‌شد. علاقه‌مندانه تکالیفش را انجام می‌داد. وی در دوران ابتدایی ضمن این که به مدرسه می‌رفت، به خانواده‌اش هم در امور خانه مثل خریدن نان کمک می‌کرد.
احمد دوره‌ی شش ساله ابتدایی را در سال 1347 با موفقیت پُشتِ سر می‌گذارد. قدم در کمرکش نوجوانی نهاده، برای ادامه‌ی تحصیل در مقاطع راهنمایی و دبیرستان در مدرسه‌ی جهان علوم ثبت نام می‌کند.
احمد نوجوانی باهوش و دارای ذکاوت بیشتری بود. با عشق و علاقه به درسش ادامه می‌داد تا در آینده فرد مفیدی برای کشور و خانواده‌اش بشود.
وی پس از شش سال تحصیل در مقاطع راهنمایی و دبیرستان درسال 1353 شمسی در رشته‌ی علوم تجربی دیپلم می‌گیرد. پس از اخذ دیپلم در نیروی زمینی ارتش استخدام می‌شود. وی ضمن خدمت در ارتش در کنکور سراسری شرکت می‌کند و از رشته پزشکی قبول می‌شود. از ارتش امریّه  تحصیلی گرفته، در دانشگاه پزشکی تهران مشغول تحصیل می‌شود. یکی از دوستان صمیمی دوران دانشجویی احمد آقای «منصور مولایان» بود که اکنون پزشک و در تهران ساکن هستند. سال 1358 شمسی بود. اولین بهار پیروزی انقلاب اسلامی مردم داشتند، طعم آزادی به معنی واقعی را می‌چشیدند. احمد هم جزء دانشجویان روشنفکری بود که در پیروزی انقلاب نقش داشتند. وی به عمر 25 ساله بود. تصمیم می‌گیرد که زندگی خود را که کامل بود، کامل‌تر کند. بنابراین با دوشیزه «فریده صالحیان» که دبیر ریاضی در آموزش و پرورش بود، عقد زناشویی می‌بندد. تاریخ ازدواجشان در شناسنامه 1/7/1358 ثبت شده است. در 31 شهریور ماه سال 1359 آتش جنگ از طرف بعثی‌ها شعله ور می‌شود. احمد هم دوران پزشکی عمومی را به اتمام رسانده بود، به صورت داوطلب عازم جبهه‌های جنگ در منطقه‌ی جنگی کرمانشاه می‌شود. دو سال در آنجا در بیمارستان‌های صحرایی به مداوای مجروحین جنگی می‌پردازد.
احمد به فکر می‌افتد که به تحصیلاتش در رشته پزشکی ادامه بدهد. دوباره در کنکور شرکت می‌کند و درگرایش متخصص جراحی پلاستیک قبول می‌شود. دوباره از ارتش مأمور به تحصیل می‌گیرد و در تهران مشغول تحصیل می‌شود. او در آن زمان ساکن تهران بود و صاحب یک فرزند پسر به نام «بهمن» شده بود، پسرش را خیلی دوست داشت، به همسرش سفارش می‌کرد که وقتی من نیستم خیلی مواظبش باش.
احمد پس از دو سال تحصیل، تخصص خود را در رشته «جراحی پلاستیک» اخذ می‌کند.
بیمارستان سینای تهران او را به خدمت می‌گیرد و او در آنجا به معالجه‌ی بیماران می‌پردازد. علاوه بر آن در دانشگاه پزشکی هم به تدریس می‌پردازد.
سال 1365 شمسی بود. آتش جنگ هنوز داشت شعله می‌کشید. امّا دلاور مردان ایرانی غیورانه با جان و مالشان آب بر روی آتش جنگ می‌ریختند. یکی از این دلاور مردان احمد بود که در قالب لشگر 58 تکاور ذوالفقار دوباره به جبهه‌های جنگ می‌شتابد، این بار با تجربه‌تر از قبل به مداوای مجروحین جنگی می‌پردازد؛ طوری که حتی دیر به دیر به مرخصی می‌آید. پدرش در این باره در کتاب «شوق پرواز» امیر رجبی در صفحه 493 چنین نقل می‌کند: «یک سال بود که احمد به مرخصی نیامده بود؛ البته به تهران پیش زن و فرزندش رفته بود. پیش ما در اردبیل نیامده بود. او با آغاز جنگ تمام وقت و انرژی خود را صرف خدمت به مجروحین کرده بود و همیشه در منطقه به سر می‌برد. حتی وی که ابتدا در کرمانشاه مشغول انجام وظیفه بود، بنا به تقاضای خود، به صورت داوطلبانه به خط مقدم رفته، در بیمارستان صحرایی ارتش در منطقه‌ی خطرناک سومار مشغول به خدمت می‌شود تا بدین وسیله، بتواند در قبال رزمندگان مفیدتر باشد.
یک بار که تلفن کرده بود، با ناراحتی گِله کردم که تو یک سال است که به مرخصی نیامده ای. ما دلمان تنگ شده است و تو انگار نه انگار که فرزند این خانواده ای! اگر برای من که پدرت هستم، دلت نمی‌سوزد، حداقل به فکر مادرت باش.
احمد که ناراحتی زیاد ما را فهمیده بود، گفت: «باور کنید، پدر جان! من هم دوست دارم، هر چه زودتر به دیدار شما بیایم و اصلاً همیشه با شما باشم. امّا باور کنید، در این جا آن قدر به من نیاز هست که وجدانم قبول نمی‌کند. این همه مجروحِ محتاج به کمک را بگذارم و به مرخصی بیایم، باور کنید، دستِ خودم نیست، من وظیفه‌ای دارم که باید حتماً انجام بدهم.»
مدّتی بعد احمد به مرخصی آمد. با خودم گفتم: حتماً تحت تأثیرحرف‌های من به دیدارمان آمده است. امّا او یکی دو روز بیشتر نماند و دوباره به جبهه رفت. او در طول این مدّت از همه‌ی آشنایان و اقوام طلب حلالیّت کرد. من فهمیدم که این مرخصی او نه برای استراحت و نه برای دید و بازدید بلکه برای گرفتن حلالیّت بوده است. احمد، خودش را برای شهادت آماده کرده بود. او رفت و دیگر هرگز...»
آری، دکتر احمد هجرتی، این مهاجر گمنام و مسیحای نفس بریده‌ی جگر سوختگان به تاریخ 11/10/65، در کرمانشاه، منطقه‌ی جنگی سومار در بیمارستان صحرایی 528 ارتش جمهوری اسلامی ایران به همراه همکارش، دکتر علوی مشغول جراحی مجروحان جنگی در اتاق عمل بودند که بعثی‌های بی‌انصاف و از خدا بی‌خبر منطقه را بمباران شیمیایی می‌کنند. خیلی‌ها به جاهای امن می‌روند. امّا دکتر احمد هجرتی بنا به وظیفه‌ی پزشکی‌اش اتاق عمل را ترک نمی‌کند و همچنان مشغول جراحی می‌شود که در نهایت بر اثر گازگرفتگی به وسیله‌ی بمب شیمیایی خردل به ندای حق لبیک می‌گوید و به خیل شهدا می‌پیوندد. پیکر پاکش پس از انتقال به زادگاهش، شهرستان اردبیل، بر روی دوش دوستدارانش تشییع می‌شود و در گلزار شهدای بهشت فاطمه آرام می‌گیرد. به قول دکتر شریعتی: «هجرت، کلمه‌ی بزرگی در تاریخ شدن انسان‌ها و تمدن هاست» احمد هجرتی هم باید هجرت می‌کرد؛ هجرت به عالم ملکوت و پیوستن به معبودش.
یک ماه پس از شهادت احمد، فرزند دومش که دختر بود، به دنیا می‌آید، اسمش را «شهره» می‌گذارند. در مورد نحوه‌ی شهادت دکتر احمد هجرتی در مجلّه‌ی «صف» واحد خبر سازمان عقیدتی-سیاسی نیروی زمینی ارتش، با عنوان «یادی از دکتر هجرتی، پزشکی که جانش را برای نجات مجروح جنگی فدا کرد» چنین آمده است: «... کیست که در این عروج رحمانی پر بسوزاند و یکسر در سودای وصال آن جمال بی‌بدیل دست از جان شسته، به مهمانی برود؟ بودند درانقلاب خونبار اسلامی مان انسان‌های ولایی که در این بازار «متاع» خود را عاشقانه عرضه داشتند که بعضی از اینان را مقام و منزلتی دیگر است.
ما در این مقوله یادی دادیم از یکی از چابک سواران این طریق که از جمع پزشکان متعهد این کشور، لباس پیشاهنگی راه شهادت به پیکر آراست؛ شهیدی که چند صباحی از عروج روحانی‌اش نمی‌گذرد و ما خاطره‌ای از آن زنده یاد در دست داریم که بی‌هیچ توضیحی بیانگر روح بلند آن شهید ایثارگر است که با هم مرور می‌کنیم. این خاطره را از زبان یکی از برادران جان بر‌کفمان که خود شاهد صحنه بود، نقل می‌کنیم.
ساعت 12 ظهر بود که به ما اطلاع دادند، دشمن بعثی مبادرت به پرتاب بمب شیمیایی از نوع خَردَل نموده و بیمارستان صحرایی منطقه را هدف قرار داده است ولی از میزان خسارت وارده اطلاعی نداشتیم. بعد از ساعاتی، افسر شیمیایی منطقه به ما مراجعه کرد و گفت که مجروحین شیمیایی را به جای مناسبی منتقل کرده‌ایم و لازم است که شما دیداری از آن جا داشته باشی. به همراه یکی از برادران به محل مراجعه نمودیم. در آن جا شاهد صحنه‌ی تکان دهنده‌ای بودیم.
چند پزشک را روی تخت دیدیم که وضعیّت خوبی نداشتند. یکی از پزشکان دکتر علوی بود و دیگری دکتر هجرتی. نزد ایشان رفتیم و ضمن احوالپرسی، پرسیدیم که چگونه به این روز درآمدید؟ دکتر علوی که چهره‌ی معصوم و حالات خاصی داشت، با مظلومیتی که در سیمایش بود. گفت: «ما در اتاق عمل در حال جرّاحی یک مجروح بودیم که دشمن مبادرت به پرتاب بمب شیمیایی نمود که البته امکان گُریز از حادثه و رفتن به نقاط امن برای ما وجود داشت ولی چون مجروح در اتاق عمل بود، به اتفاق دیگر برادر پزشک و همکارم دکتر هجرتی حاضر به ترک مجروح نشدیم تا عمل جراحی تمام شود، در نتیجه‌ی ماندن در منطقه‌ی آلوده، من و چند پزشک دیگر و همکاران دلسوز بیمارستان دچار گاز گرفتگی شدیم و اکنون در بیمارستان بستری هستیم.»

روحش شاد و راهش پُر رهرو باد

تعداد بازدید: 2976
تگ ها : پزشک شهید      
نظر شما




CAPTCHA

تبلیغات